Sunday, July 22, 2018

چمدان‌ها

بیا به زیارت آفتاب برویم
و روز
که بر تنِ جاری این بادهای پرشتاب
تا بازگشتِ درناهای راه گم کرده
صبر نخواهد کرد...

بی زمین
بی سرزمین
من در کالبد چمدان‌ها زندگی می‌کنم
کنارِ تو
کنارِ یک مشت خاطره‌ی از آب گذشته
که زخمِ جنگ و فقر و انتظار را
لابه‌لای بغض‌های هاشورخورده
پنهان کرده‌اند...

من هرثانیه
خیال می‌کنم این لبخندهای پژمرده
بر هندسه‌ی مدور این غریبه‌های بی‌حوصله
تعبیر خواب‌هایی‌ست که من و تو
پیش از تولد چمدان‌ها
دیده بودیم
و تو خیال می‌کنی این شرجی عبوس
که دستش را از‌ عرق ریز دلهره‌ات بر نمی‌دارد
آبستنِ یک دشت
شقایق تشنگی نچشیده است...

بیا به تصورِ کودکی‌ها برویم
به جستجوی آن سرزمینِ سبز
که مادربزرگ
افسانه اش را گفت
نشانی اش را نه
و ما از ترسِ موشک و عروسک‌های بیدخورده
به آغوش چمدان‌ها پناه بردیم...

بیا برویم
بیا سراغِ آفتابگردان‌ها را
از بادهای قطبی بپرسیم
و حوالی نیمروز تب کرده‌ی خاموش
از مهربانی آب و بابونه شعر بخوانیم...

بی زمین
بی سرزمین
بیا برویم
اما خالی از خاطره
خالی از اشک
هرچه بی آرزوتر سفر کنیم بهتر است
تو که می‌دانی
در تمام فرودگاه‌های دنیا
حتی رویاهایمان را بازرسی می‌کنند...



Sunday, July 24, 2016

رواديد

از همین بی‌خوابی و شب‌های باران‌ریز
تا سقوطِ تلخِ سربازانِ قلبِ بی‌قرارِ من
در كبودِ دره‌ی نی‌ریز
از هجومِ بی‌امانِ گرد و خاكِ بی تو سر كردن
از غمِ تنهایی من، كوچه را
این شهر را،
این بی‌كران را باخبر كردن...

از خیالاتی كه بی تو رنگِ رفتن داشت
من تمامِ ترسم از بی تو پریدن بود
غربتی دنباله‌دارِ غربتی دیگر
هر روادیدی برای یك ندیدن بود...

از همین جایی كه من بی عشق دلگیرم
لابه‌لای واژه‌هایی كه پر از حرف‌اند
دربه‌در از تو سراغی تازه می‌گیرم
از سحر دورم،
به شب نزدیك
گنگ و خواب‌آلوده و تاریك
در پناهِ این همه آواره‌ی از جنگ برگشته
در سكوتِ ساحلِ تب‌دار می‌میرم...

از همین جایی که من تا صبح بیدارم
خسته از کابوس دنیایی پر از آوار
خسته از این بدشگون اخبار
پابه‌پای ابر می‌بارم...

دل‌خوشم اما، به صبحی که تو می‌آیی
راضی‌ام تنها به رازی که تو می‌دانی:
این گناهِ ترس و خواب و جنگ و دنیا نیست
کارِ دل آشفته‌ست اما
بسته‌ی امروز و فردا نیست
من به رویایی كه از چشم تو می‌آید گرفتارم
من به آن افسانه‌ی خوش‌رنگِ خوش‌تصویر
من به آن آیینه‌ی جنگیده با تقدیر
بیمارم
پابه‌پای ابر می‌بارم!



Tuesday, April 26, 2016

با چشم‌هایت

با چشم‌هایت می‌توان باز، تقدیرها را بی‌اثر کرد
از لحظه‌های پوچ و فانی، بی هیچ کابوسی گذر کرد

 با چشم‌هایت می‌توان باز، عاشق شد و دیوانگی کرد
با چشم‌هایت می‌توان باز، در وادی عشقت خطر کرد

 با چشم‌هایت می‌توان باز، باران شد و از ابر بارید
با چشم‌هایت می‌توان باز، رنگین‌کمان‌ها را خبر کرد

 با چشم‌هایت می‌توان باز، در پیله‌های غم نپوسید
با چشم‌هایت می‌توان باز، بر رقص پروانه نظر کرد

 با چشم‌هایت می‌توان باز، دستی به سوی کهکشان برد
با چشم‌هایت می‌توان باز، تا آسمانِ نو سفر کرد

 با چشم‌هایت می‌توان باز، عطر وطن را در هوا جُست
با چشم‌هایت می‌توان باز، این شام غربت را سحر کرد

 با چشم‌هایت می‌توان باز، شعری به رنگ ارغوان گفت
با چشم‌هایت می‌توان باز، هر واژه‌ای را دربه‌در کرد

 با چشم‌هایت می‌توان باز، دل داد و از آخر نترسید
 با چشم‌هایت می‌توان باز، از ترس دل کندن حذر کرد

 با خنده‌هایت می‌توان بود، با اشک‌هایت می‌توان مُرد
با چشم‌هایت می‌توان باز، هر درد و رنجی را به‌سرکرد

Tuesday, October 28, 2014

یک شهر، یک شعر

یک شعر از این شهر می‌گویم که باشی
یک شعرِ بی‌پایان که بی تردید جا شی

یک برج می‌سازم کنار بیت اول
یک قصرِ فیروزه که شاید مال ما شی

من شاعر عصر مدرنم نیست پیدا
در شعرهایم صحبتی از حوض و کاشی

بی‌خواب بودم از نبودت تا سحرگاه
هی شعر می‌خوانم مگر از خواب پا شی

دارد به آخر می‌رسد این شعر برگرد
حیف است شهری باشد اما تو نباشی



Monday, October 27, 2014

خواب

ای خواب! می‌بینی سکوت بی‌قرارم را
از من نمی‌دزدی ولی شب انتظارم را

با من نمی‌سازد زمان، تقدیر هم گاهی
تاریک‌تر کردی همین بد روزگارم را

شبها نمی‌خوابم، تمام روز بیدارم
پنهان کنم از این و آن، چشم خمارم را

هرکس برای بودن تو نسخه‌ای پیچید
جوشانده‌ها هریک درآوردند دمارم را

بی تو تمام سهم من کابوس تنهایی‌ست
بی‌تو نمی‌بینم دگر هر شب نگارم را

مقصود ماندن نیست، پای رفتنم خسته‌ست
بستی ز هر سو، هر طرف، راه فرارم را

جان آمده بر لب، بیا یک ساعتی برگرد
برگرد تا وقفت کنم دار و ندارم را...


Sunday, October 12, 2014

من ماه بودم

از چشم تو شعری فروافتاد و غلطید
در دفترم خون شد، به هر دیوار پاشید

گفتم که از چشمت حکایت‌ها نویسم
دنیا تو را گم کرد، دستم باز لرزید

با صبح از بی‌خوابی و کابوس گفتم
نام تو را بردم، به من، دیوانه خندید

با باد گفتم عطر گیسویش رها کن
سرخورده شد، زوزه‌کشان در شهر پیچید

گفتم به باران از دل من کی بباری؟
رگبار شد، از گفته‌ام انگار ترسید

من ماه بودم، در مدارم سنگ افتاد
از بخل کیوان، مشتری یا تیر و ناهید

بوسیده‌ام من گونه‌ات را دست بردار
از این همه ناز و ادا، انکار و تردید

از اول قصه تو بودی، من نبودم
بودی ولی آخر تو را تقدیر دزدید