Tuesday, October 28, 2014

یک شهر، یک شعر

یک شعر از این شهر می‌گویم که باشی
یک شعرِ بی‌پایان که بی تردید جا شی

یک برج می‌سازم کنار بیت اول
یک قصرِ فیروزه که شاید مال ما شی

من شاعر عصر مدرنم نیست پیدا
در شعرهایم صحبتی از حوض و کاشی

بی‌خواب بودم از نبودت تا سحرگاه
هی شعر می‌خوانم مگر از خواب پا شی

دارد به آخر می‌رسد این شعر برگرد
حیف است شهری باشد اما تو نباشی



Monday, October 27, 2014

خواب

ای خواب! می‌بینی سکوت بی‌قرارم را
از من نمی‌دزدی ولی شب انتظارم را

با من نمی‌سازد زمان، تقدیر هم گاهی
تاریک‌تر کردی همین بد روزگارم را

شبها نمی‌خوابم، تمام روز بیدارم
پنهان کنم از این و آن، چشم خمارم را

هرکس برای بودن تو نسخه‌ای پیچید
جوشانده‌ها هریک درآوردند دمارم را

بی تو تمام سهم من کابوس تنهایی‌ست
بی‌تو نمی‌بینم دگر هر شب نگارم را

مقصود ماندن نیست، پای رفتنم خسته‌ست
بستی ز هر سو، هر طرف، راه فرارم را

جان آمده بر لب، بیا یک ساعتی برگرد
برگرد تا وقفت کنم دار و ندارم را...


Sunday, October 12, 2014

من ماه بودم

از چشم تو شعری فروافتاد و غلطید
در دفترم خون شد، به هر دیوار پاشید

گفتم که از چشمت حکایت‌ها نویسم
دنیا تو را گم کرد، دستم باز لرزید

با صبح از بی‌خوابی و کابوس گفتم
نام تو را بردم، به من، دیوانه خندید

با باد گفتم عطر گیسویش رها کن
سرخورده شد، زوزه‌کشان در شهر پیچید

گفتم به باران از دل من کی بباری؟
رگبار شد، از گفته‌ام انگار ترسید

من ماه بودم، در مدارم سنگ افتاد
از بخل کیوان، مشتری یا تیر و ناهید

بوسیده‌ام من گونه‌ات را دست بردار
از این همه ناز و ادا، انکار و تردید

از اول قصه تو بودی، من نبودم
بودی ولی آخر تو را تقدیر دزدید