Sunday, August 26, 2012

((حوالی همین دورترها))

تب امانم نمی‌دهد
تمام تابستان را بالا آورده‌ام
و میان بستری از خون و کف
لحظه‌های بی تو مردن را حرام می‌کنم
حوالی همین دورترها
روی پوسته‌ی ترک خورده‌ی زمین
جایی که من لابه‌لای تارهای ساقه‌ای خرد
متولد می‌شوم و زیر مهربانی برگ‌ها
با مرگ به میهمانی شبانه می‌روم
تو بی من می‌گذری
و تمام ماهی‌های قرمز عاشق را
از هندسه‌ی مدور این بن‌بست شیشه‌ای
به همخوابی با خاک خیس دعوت می‌کنی
....
انگار چیزی دوباره اشتباه می‌شود و باز
من در آغوش پائیز می‌لغزم!




Sunday, August 19, 2012

((بدرقه))


می‌دانستم برای بدرقه‌ام بیدار نمی‌شوی
بی‌صدا از کنار پنجره‌ی باز رو به کوچه
نظاره‌ات کردم که همچون مرواریدی درخشنده
در صدف سپید رویاها آرمیده بودی
و ساده‌لوحانه پنداشتم
که می‌بینی رفتنم را با پلک‌های نیمه‌باز
اما دم نمی‌زنی...
*
دفترچه‌ی شعرهایم را کنار باغچه‌ی نسترن
پای فراموشی گل بوته‌های تنهایی
دفن کردم با یادداشتی عاشقانه
که شاید روزی دلت هوایم را کند
اگر نشُسته باشد واژه‌هایش را آب‌بازی‌های خاک
اگر امانت بدهد آرامش نبودن من...
تا ایستگاه فاصله‌ایست کوتاه
سخت نیست رفتن به خاطر تو
اما جانفرساست بی‌‌دیدنت راهی شدن
سکوت سحرگاه مه‌آلود می‌بلعد مرا
و ایستگاه که خالی از زندگی می‌شود به یک نظر
می‌دانم به بدرقه‌ام نمی‌آیی
اما ساده‌لوحانه خیره می‌شوم به این سکوی خالی
و روی تنها نیمکت این ایستگاه متروک
جایی نگه می‌دارم برای تو...
*
با چمدانی که خالیست از تمام یادگارها
انتظار می‌کشم
می‌دانم سوت قطار
پایان میعاد من و توست
اعلان مختومه شدن یک پرونده
از خودفروشی یک شاعر به زندگی
رفتن به جاییست که دیدار نه حوصله می‌خواهد
نه زمان
و آخر افسانه‌های عاشقانه بدرقه نیست
پس می‌روم و پیشکشت می‌کنم تمام دنیای بدونِ من را
تا دوباره سروده شوی
آنطور که می‌خواهی با واژه‌هایی نو...
*
کوپه‌ی خالی هوای خواب دارد
تا مقصدی نامعلوم
این قطار فقط می‌رود
ریل‌های بازگشت را شبانه‌ای دور دزدیده‌اند
می‌دانم که برای بدرقه‌ام نیامده‌ای
اما دستهایم را از پنجره بیرون می‌برم
و دستمال سپیدی را که خاطره‌ی توست
ساده‌لوحانه تکان می‌دهم
قطار شتاب می‌گیرد
باد شیطنت می‌کند
و دستمال تو در غبارها می‌رقصد و گم می‌شود!