گاهی به من وحی میشود
باور کن
گاهی که در حوضچهی تنهایی خوابیدهام
و بدنم خیس از نوازش ماهیهاست
ناگهان چیزی در درونم میلرزد
چیزی بند بند اجزای روحم را به بازی میگیرد
و قلبم لبریز میشود از احساسی گرم
حسی شبیه بوسیدن تو در باران
اگر این وحی نیست
پس چیست؟
میدانم
میخواهی بگویی
من که عصای جادویی ندارم
من که روی قالیچهی هیچ ابری پرسه نزدهام
یا هیچ سیارهای را به اشارهای دو نیم نکردهام
اما
مگر ندیدهای که هزار بار
در آتش نگاه تو خاکستر شدم و
دوباره برخاستم؟
نفهمیدهای که در طوفان بیحوصلهگی نگاهت
با قایقی مملو از لبخندهای کودکانه
تمام گونههای عاشقی را نجات دادهام؟
احساس نکردهای که هر صبح
با شاخهای از نسترنهای سپید
در رود نیل مواج گیسوانت
راهی باز میکنم برای باد؟
نشنیدهای که هزار واژهی رو به مرگ را
تنها با ذکر نام تو شفا دادهام؟
اگر اینها نشانه نیست
پس چیست؟
من پیامبری هستم
که بزرگترین معجزهام سرودن توست
به من ایمان بیاور
آری
به من ایمان بیاور
تا من رستگار شوم...