Sunday, July 24, 2016

رواديد

از همین بی‌خوابی و شب‌های باران‌ریز
تا سقوطِ تلخِ سربازانِ قلبِ بی‌قرارِ من
در كبودِ دره‌ی نی‌ریز
از هجومِ بی‌امانِ گرد و خاكِ بی تو سر كردن
از غمِ تنهایی من، كوچه را
این شهر را،
این بی‌كران را باخبر كردن...

از خیالاتی كه بی تو رنگِ رفتن داشت
من تمامِ ترسم از بی تو پریدن بود
غربتی دنباله‌دارِ غربتی دیگر
هر روادیدی برای یك ندیدن بود...

از همین جایی كه من بی عشق دلگیرم
لابه‌لای واژه‌هایی كه پر از حرف‌اند
دربه‌در از تو سراغی تازه می‌گیرم
از سحر دورم،
به شب نزدیك
گنگ و خواب‌آلوده و تاریك
در پناهِ این همه آواره‌ی از جنگ برگشته
در سكوتِ ساحلِ تب‌دار می‌میرم...

از همین جایی که من تا صبح بیدارم
خسته از کابوس دنیایی پر از آوار
خسته از این بدشگون اخبار
پابه‌پای ابر می‌بارم...

دل‌خوشم اما، به صبحی که تو می‌آیی
راضی‌ام تنها به رازی که تو می‌دانی:
این گناهِ ترس و خواب و جنگ و دنیا نیست
کارِ دل آشفته‌ست اما
بسته‌ی امروز و فردا نیست
من به رویایی كه از چشم تو می‌آید گرفتارم
من به آن افسانه‌ی خوش‌رنگِ خوش‌تصویر
من به آن آیینه‌ی جنگیده با تقدیر
بیمارم
پابه‌پای ابر می‌بارم!



Tuesday, April 26, 2016

با چشم‌هایت

با چشم‌هایت می‌توان باز، تقدیرها را بی‌اثر کرد
از لحظه‌های پوچ و فانی، بی هیچ کابوسی گذر کرد

 با چشم‌هایت می‌توان باز، عاشق شد و دیوانگی کرد
با چشم‌هایت می‌توان باز، در وادی عشقت خطر کرد

 با چشم‌هایت می‌توان باز، باران شد و از ابر بارید
با چشم‌هایت می‌توان باز، رنگین‌کمان‌ها را خبر کرد

 با چشم‌هایت می‌توان باز، در پیله‌های غم نپوسید
با چشم‌هایت می‌توان باز، بر رقص پروانه نظر کرد

 با چشم‌هایت می‌توان باز، دستی به سوی کهکشان برد
با چشم‌هایت می‌توان باز، تا آسمانِ نو سفر کرد

 با چشم‌هایت می‌توان باز، عطر وطن را در هوا جُست
با چشم‌هایت می‌توان باز، این شام غربت را سحر کرد

 با چشم‌هایت می‌توان باز، شعری به رنگ ارغوان گفت
با چشم‌هایت می‌توان باز، هر واژه‌ای را دربه‌در کرد

 با چشم‌هایت می‌توان باز، دل داد و از آخر نترسید
 با چشم‌هایت می‌توان باز، از ترس دل کندن حذر کرد

 با خنده‌هایت می‌توان بود، با اشک‌هایت می‌توان مُرد
با چشم‌هایت می‌توان باز، هر درد و رنجی را به‌سرکرد