Friday, July 13, 2012

((داستان))


نه اینگونه نیست
اینطور که تو داستان را از آغاز به سرانجام می‌خوانی
چیزی جایی جامانده است
نمی‌دانم در کدامین قسمت و کدامین سطر
شاید آنجا که می‌خواستم آسمان را نقاشی کنم
به همان رنگی که می‌دانی
آبی با پس زمینه‌ی باران
یا شاید آنجا که می‌خواستم بایستم کنار بزرگترین دروازه‌ی شهر
و از تمام مسافرانی که بارشان فراموشی بود دلجویی کنم...
...
صدای آواز می‌آید
اما کوچه خالیست
شب را گره زدم به پریشانی زلف‌هایت
و روز را حرام کردم در سبد اضطراب‌های همیشگی
نه... اینطور نخوان
اینگونه بی‌صبر از ابتدا به آخرین حرف
چیزی حتما جایی جا مانده است
از کدامین سطرِ کدامین بخش، نمی‌دانم

شاید از آنجا که می‌خواستم تمام کاشی‌کاری‌ها را
از نو بسازم با طرحی از تو
تا طنین حزن‌آلود تمام مناره‌ها سرود زیبایی شود
یا شاید آنجا که تمام شوکران‌ها را
آمیختم با طعم بوسه‌های تو
تا چشمهایم بی دغدغه خوابیدن را بغل کنند
...
نه این‌طور نبود
این‌سان که تو قصه را از بر کرده‌ای
از یکی بودِ آغاز
تا یکی نیست‌ِ پایان
چیزی را جایی از یاد برده‌ای حتما
آنجا که عشق معجزه نمی‌کند
وچه بخواهی یا نخواهی
 تمام رهگذرها فانی‌اند!




1 comment: