تب امانم نمیدهد
تمام تابستان را بالا آوردهام
و میان بستری از خون و کف
لحظههای بی تو مردن را حرام میکنم
حوالی همین دورترها
روی پوستهی ترک خوردهی زمین
جایی که من لابهلای تارهای ساقهای خرد
متولد میشوم و زیر مهربانی برگها
با مرگ به میهمانی شبانه میروم
تو بی من میگذری
و تمام ماهیهای قرمز عاشق را
از هندسهی مدور این بنبست شیشهای
به همخوابی با خاک خیس دعوت میکنی
....
انگار چیزی دوباره اشتباه میشود و باز
من در آغوش پائیز میلغزم!
Salam aziz, kheili zibast, hajme tosif ha o tabirat adam ro yade sher haye sohrab sepehri o foroogh farokhzad mindaze,
ReplyDelete